قصر آبی

«والنسی» دختر جوانی است که از چارچوب‌های خشک و سنتی خانواده خسته شده است. او می‌فهمد که چیزی به پایان زندگی‌اش نمانده است؛ پس تصمیم می‌گیرد با ترک کردنِ خانواده‌ی سخت‌گیرش، عشقی بی‌پروا را تجربه کند....

 


والنسی یک دختر ۲۹ ساله‌ی مجرّد است که هیچ رابطه‌ی عاشقانه‌ای در زندگی‌اش نداشته و همه او را به چشم یک پیر‌دختر نگاه می‌کنند. او همه‌ی سال‌های زندگی‌اش را در یک خانواده‌ی خشک و مقرراتی، همراه با یک مادر غرغرو و خرافاتی و دخترعموی مزخرفش زندگی کرده و هیچ‌گاه از دستورهای آنها سرپیچی نکرده است.
یک روز، به خاطر حمله‌های قلبی پیاپی، به پزشک مراجعه می‌کند و متوجه می‌شود که به یک بیماری قلبی خطرناک مبتلاست و بیشتر از یک سال زنده نخواهد ماند. والنسی، از آنجا که هرگز معنایِ واقعیِ زندگی را نفهمیده و هیچ لذتی را در زندگی‌اش تجربه نکرده است، تصمیم می‌گیرد که به زندگی بی‌روح و خسته‌کننده‌ی خود در آن خانواده خاتمه دهد‌ و روزهای باقیمانده‌ی عمرش را آن‌گونه که دوست دارد، زندگی کند. او تصمیم می‌گیرد که ....

 

درباره لوسی ماد مونتگومری

لوسی مونتگمری در۳۰ نوامبر ۱۸۷۴ در کلیفتون (نیو لاندن کنونی) واقع درجزیره پرنس ادوارد چشم به جهان گشود. او در ۲۱ ماهگی مادرش را در اثر بیماری سل از دست داد و پدرش که گرفتار حزن و اندوه مرگ همسر شده بود، حضانت او را به پدربزرگ و مادربزرگ مادری‌اش سپرد و در هفت سالگی او را ترک کرد و به پرینس آلبرت رفت. لوسی که ۷ سال بیشتر نداشت به کاوندیش رفت تا با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کند؛ آن‌ها رفتار سختگیرانه‌ای با او داشتند. لوسی علی‌رغم داشتن خویشاوندانی در آنجا، بسیاری از دوران کودکی‌اش را در تنهایی گذراند و همین تنهایی به خلق دوستان و دنیاهای خیالی و ذهنی او و در نهایت تقویت قوهٔ تخیلش کمک کرد.
او دوران آموزش ابتدایی را در کاوندیش گذراند، البته به‌جز یک‌سال (۱۸۹۱–۱۸۹۰) که نزد پدر و نامادری‌اش به پرینس آلبرت بازگشت. در این زمان، لوسی اولین شعرش را به نام On Cape LeForce در مجلهٔ شارلوت در پرینس آلبرت منتشر کرد. او پس از یک‌سال به پرنس ادوارد بازگشت و پس از پایان تحصیلات پیش‌دانشگاهی در کاوندیش، به کالج پرنس ولز در شارلوت تاون وارد شد و توانست در رشتهٔ دبیری مدرک کارشناسی خود را دریافت کند. او دو سال تحصیل را در یک سال به اتمام رساند و سپس در رشتهٔ ادبیات دردانشگاه دالهاوزی واقع در نوا اسکوشیا مشغول به تحصیل شد. پس از اتمام تحصیل، مونتگومری در مدارس مختلف جزیرهٔ پرنس ادوارد به‌عنوان مدرس مشغول به کار شد. در اوایل سال ۱۸۹۷ داستان‌های کوتاه خود را در مجله‌ها و روزنامه‌ها چاپ کرد. او بسیار پرکار بود و از ۱۸۹۷ تا ۱۹۰۷ بیش از ۱۰۰ داستان منتشر کرد.
مونتگمری بیشتر به خاطر مجموعه رمان‌هایی شناخته می‌شود که باآن شرلی در گرین گیبلز منتشر شده در ۱۹۰۸ آغاز شد. آن شرلی در گرین گیبلز موفقیتی سریع را برای او به همراه داشت. شخصیت اصلی رمان، دختربچه‌ای یتیم به نام آن شرلی، مونتگمری را به شهرتی چشمگیر در دوران زندگی‌اش رساند و او در سطح بین‌المللی نیز مطرح کرد. رمان اول، با مجموعه رمان‌های دیگری با مرکزیت کاراکتر معروفش آن شرلی، ادامه یافت و دنباله‌دار شد.
در سال ۱۹۲۰ نوشتن دربارهٔ «آن» را متوقف کرد و در یادداشت‌هایش نوشت که از این شخصیت خسته شده‌است. هرچند مجموعه کتاب‌های دیگر او، «امیلی»، «پت» و تک رمان‌هایش آثار موفقی بودند، اما با کتاب‌های «آن» قابل مقایسه نبودند.
در سال ۱۹۲۶ خانواده او به نوروال در انتاریو (هالتون هیلز امروزی) نقل مکان کردند که امروزه به باغ یادبود لوسی ماد مونتگومری تبدیل شده‌است. در سال ۱۹۳۵ پس از بازنشستگی همسرش به ساوانسی در انتاریو رفتند و خانه‌ای خریداری کردند که مونتگومری آن را «پایان سفر» نامید. او پس از ۱۵ سال دنباله‌های آن را به نام‌های «آن در ویندی پاپلز» و «آن در اینگل ساید» نوشت. همچنین کتاب دیگری به نام «Jane of Lantern Hill» را هم در سال ۱۹۳۷ نوشت.
مونتگومری در آخرین سال زندگی‌اش، نهمین کتابش را با شخصیت محوری «آن» نوشت که مجموعه‌ای از ۱۵ داستان کوتاه، ۴۱ شعر دربارهٔ «آن» و پسرش والتر (که برای سربازی به جبهه رفت و کشته شد) بود و نام آن را «The Blythes Are Quoted» گذاشت. این کتاب در روز مرگ وی به دست ناشرش رسید اما به دلایل مبهمی به چاپ نرسید. یکی از محققان می‌گوید ممکن است لحن تاریک و ضدجنگ کتاب باعث چاپ نشدن آن در اواسط جنگ جهانی دوم شده باشد و بالاخره نسخهٔ کامل آن پس از ۶۷ سال در اکتبر ۲۰۰۹ به چاپ رسید.
مونتگومری در طول زندگی‌اش یک دیوان شعر، ۲۰ رمان، ۳۰ مقاله و ۵۳۰ داستان کوتاه منتشر کرد. آثار، خاطرات و نامه‌های این نویسنده، توسط علاقه‌مندان و دانشگاهیان سراسر جهان، خوانده و تدریس می‌شوند.
مونتگومری در ۲۴ آوریل سال ۱۹۴۲ بر اثر ایست قلبی در تورنتودرگذشت. 

جملاتی از متن کتاب

  • 1- اگر بتوانید نیم ساعت با یک شخص در سکوت بنشینید و در عین حال کاملا راحت باشید ، شما و آن شخص می توانید دوست باشید. اگر نتوانید ، هرگز دوست نخواهید بود و نیازی تلاش کردن نیست
  • 2- ترس گناه اصلی است. تقریبا همه شر در جهان منشاء این واقعیت است که برخی از چیزی می ترسند. این یک ابلیس است که در روح شما نفوذ کرده. زندگی با ترس وحشتناک است. و این از همه چیز تحقیرآمیزتر است

 

حالا براتون یه پیشنهاد خیلی قشنگ دارم کلیک کنید (لذت ببرید).