کتاب اعتراف

لف تولستوی کتاب اعتراف را بعد از گذراندن دوران سختی از زندگی خود که دچار یاس و سرشکستگیِ عمیق روحی شده بود به نگارش درآورد. این کتاب هشتمین جلد از مجموعه تجربه و هنر زندگی از انتشارات گمان است.

تولستوی در اوج شهرتش به شکی عمیق از زندگی رسید و سوالاتی از قبیل معنای زندگی باعث شد تا نیم نگاهی به سراسر گذشته‌اش داشته باشد. و به دنبال پاسخ پرسش‌های فلسفی‌ای که آزارش می‌داد برود. تولستوی بعد از گذر از آن دوران سخت که دائما بین شک و ایمان در نوسان بود به جهان‌بینی تازه‌ای دست یافت که ثمره‌اش دو کتابِ «پدر سرگی» و «اعتراف» هستند.

این دو کتاب که بعد از گذر از آن فروپاشی عصبی و رسیدن به ایمانی تازه نگاشته شده‌اند به خوبی حاملِ جهان‌بینی کلی تولستوی به‌خصوص در رابطه با موضوع ایمان هستند. کتاب اعتراف که اکنون از او در دست داریم، اعترافات بی محابا و صادقانه تولستوی از دوران رنج و شک و تردیدهایش است. از باتلاقِ شکی که اسیرش شد و راهی که طی کرد تا بتواند خود را از این باتلاق ترسناک بیرون بکشد. او در این کتاب تمام نوسانات فکری و اعتقادی‌اش را بیان می‌کند. و به‌طور کلی بعد از خواندن این کتاب می‌توان دریافت که: «ریشه‌ مسائل اخلاق مداری‌ای که در کتاب‌های تولستوی می‌بینیم از چه تفکراتی نشات گرفته‌اند. و ایمانِ سرسختِ او از چه راهی به دست آمده است.»

ما با اعترافاتش به جهان‌بینی نهایی و خودساخته‌ او نزدیک می‌شویم. در ادامه سعی می‌کنم بخشی از این جهان‌بینی و مسیری که او طی کرده و در این کتاب آمده را توضیح دهم.


در ادامه با معرفی کتاب اعتراف با ما همراه باشید.

کتاب اعتراف

تولستوی کتاب را اینگونه آغاز می‌کند:

من در دامان مسیحیت ارتدوکس تعمید و پرورش یافتم. از کودکی و در تمام دوره‌ی نوجوانی و جوانی این مذهب را به من آموختند. ولی هنگامی که در ۱۸ سالگی در سال دوم دانشگاه را ترک گفتم، ایمانم را به هرآنچه به من آموخته بودند از دست داده بودم. تاجایی که به یاد می‌آورم من هیچ‌گاه به طور جدی ایمان نداشتم، بلکه فقط به آنچه به من می‌آموختند و به آنچه بزرگترها جلوی من از آن پیروی می‌کردند، اعتماد می‌کردم، ولی حتی این اعتماد هم بسیار سست بود.

همانطور که در ابتدا می‌خوانیم، تالستوی از اینکه ایمانی تزریق شده داشته باشد خرسند نیست. در ظاهر همچون اطرافیانش به تکرار آموزه‌های  دینی می‌پرداخته درحالی که از درون عمیقا از مذهب به دور بوده است. از دید تالستوی آموزه‌های دینی هیچ ارتباطی با زندگی اصلی انسان‌ها ندارند. هر شخص عمیقا زندگی شخصی‌اش را فارغ از آموزه‌های دینی پیش می‌گیرد. و مذهب، جایی در دوردستِ زندگی سکنه دارد. و پدیده‌ای مستقل از جریان زندگی است. پس تا به اینجا، طبق زندگی زندگی انسان هیچ‌وقت نمی‌توان به مومن بودن یا نبودن او پی برد، چراکه دین و شیوه زندگی دو پدیده ی کاملا مجزا هستند.

کتاب اعتراف

ایمان و رفتارهای دینی‌ای که به خوردمان می‌دهند کم کم آنقدر به شکل یک عادت در ما نسوخ می‌کند که به مرور زمان دیگر چیزی از معنای آن باقی نمی‌ماند. ما با گذشت سال‌ها برحسب عادت، رفتارهایی را که در ما ته نشین شده‌اند، بدون فکر کردن، ماشین‌وار تکرار می‌کنیم. درحالی که عمیقا معنایی برایمان ندارند و این نوع ایمان مانند یک فضای خالیست که روحمان را پر کرده است.

اتفاقی که برای یکی از برادرهای تولستوی در جهت از دست دادن ایمانش رخ می‌دهد را می‌توان جرقه‌ای برای آغاز این تفکر در تولستوی دانست. او این واقعه را در بخشی از کتاب اینگونه شرح می‌دهد:

آقای س. که انسانی عاقل و صادق است، برایم تعریف می‌کرد که چگونه از ایمان داشتن دست کشیده است. وقتی بیست و شش سالش بود، یک بار موقع شکار در جایی که برای گذراندن شب اتراق کرده بودند، بنا به عادت دیرین کودکی، مشغول نیایش شد. برادر بزرگترش که در شکار همراه او بود روی کاه دراز کشیده بود و به او نگاه می‌کرد. هنگامی که س. نیاشش را به پایان برد و دراز کشید که بخوابد، برادرش گفت: «هنوز این کار را می‌کنی؟» و دیگر هیچ حرفی میان دو رد و بدل نشد. و س. از آن روز از نیایش و رفتن به کلیسا دست کشید. اکنون سی سال است که دعا نمی‌خواند، در عشای ربانی شرکت نمی‌کند و به کلیسا نمی‌رود. و این نه بدان علت بود که از عقیده‌ی برادرش آگاه شد و به او پیوست، و نه بدان علت که در روح و درون خودش تصمیمی گرفت، بلکه فقط بدان علت بود که حرف برادر همانند تلنگری بود که به دیواری آماده‌ی فروریختن خورده باشد. این حرف فقط اشاره‌ای به اینکه درآنجا که او فکر می‌کرد ایمانی هست، از مدت‌ها پیش جز فضایی خالی و تهی چیزی نیست. و کلماتی که تکرار می‌کرد و صلیب‌هایی که در جریان نمایش می‌کشید و تعظیم‌هایی که به جا می‌آورد، اعمالی مطلقا فاقد معنا هستند. او با وقوف یافتن به این بی‌معنایی دیگر نمی‌توانست به آن ادامه دهد. (کتاب اعتراف – صفحه ۱۷)

پس تولستوی از همان شانزده سالگی کتاب خواندن و فکر کردن را پیرامون این مسائل آغاز می‌کند. تمام ایمانی را که از کودکی در قالب دین به خوردش داده بودند کنار و زمانی که کاملا تهی شد به دنبال پر کردن این فضای خالی با دستان خود می‌رود. او سعی می‌کند اعتقادات شخصی خود را بسازد، و در آن دوران این اعتقاد برای او چیزی نبود جز تکامل. تکامل و بهتر شدن نه نزدِ خدا، بلکه نزد انسان‌ها. او اعتراف می‌کند به تنها مسئله راستینی که می‌توانست در ابتدا ایمان بیاورد، ایمان به بهتر شدن بود.


البته گفتنی است که در این میان تالستوی اعترافاتی از بخش‌های تاریک و پلید زندگی‌اش هم به میان می‌آورد. از کارهای که در همین مسیرِ بهتر شدن از دید دیگران انجام داده است. تالستویی که ما می‌شناسیم صادقانه و بی‌محابا اعتراف می‌کند که در ابتدا از سر شهرت پرستی، جاه طلبی و غرور رو به نویسندگی آورده است. و برای آنکه به پول و شهرت بیشتری برسد باید مردم را تحت تاثیر قرار می‌داده است. و برای این هدف، از قصد در نوشته‌هایش نیکی را پنهان و بدی را عیان می‌ساخته است. کاری که طبق گفته تالستوی اکثر نویسنده‌های اطرافش برای مخاطبین خود انجام می‌داده‌اند.

او معترف است که در جمع نویسندگان اطرافش همگی به این باور رسیده بودند که آنها آموزگارانِ جامعه‌اند. آنها فقط می‌گفتند و می‌گفتند، فقط می‌نوشتند و منتشر می‌کردند. بی آنکه بدانند چه چیزی را دارند به خورد مخاطب می‌دهند. آنها و خود تالستوی به گفته خودش، آموزگارانی بودند که خود نمی‌دانستد دارند چه چیزی را آموزش می‌دهند! پلیدی به شدت بیشتری را زیر پوشت این نویسندگان نسبت به کسانی که با آنها در جنگ روبرو شده بود می‌دید… پس هر روز بیشتر پی به دروغین بودنِ این مجمع‌های نویسندگی می‌برد و کم کم خودش را از آنها دور ساخت.

در اینجا بخشی از اعترافات صادقانه تالستوی را در آن دوره سیاه می‌خوانیم، کارهایی که شاید باورِ انجامشان به دست تالستویِ دینداری که می‌شناسیم برایمان سخت باشد:

من در جنگ آدم می‌کشتم، کسانی را به دوئل فرا می‌خواندم تا به قتلشان برسانم، در قمار می‌باختم. از دسترنج دهقانان تغزیه می‌کردم. آنان را مجازات می‌کردم، دنبال فساد می‌رفتم، دروغ می‌گفتم. دروغ، دزدی، فسق و فجور از هر نوع، مستی، خشونت، قتل… جنایتی نبود که من مرتکبش نشده باشم و در تمام این مدت، از من تمجید می‌کردند و هم سن و سال‌هایم مرا انسانی نسبتا با اخلاق می‌شمردند و هنوز هم می‌شمارند. (کتاب اعتراف – صفحه ۲۱)


به‌هرحال تالستوی خودش را به نوعی ایمانِ خودساخته که همان ایمان به تکامل بود متصل ساخت، ولی رفته رفته این نوع ایمانِ او هم به‌خاطر چند اتفاق متزلزل شد. یکی از این اتفاقات، دیدن صحنه اعدام بود، و دیگری مرگ برادرش بود. او وقتی دید سرِ انسانی سالم، با قضاوت انسانی دیگر در لحظه‌ای از تنش اینچنین بی‌معنی جدا می‌شود و یا برادرش پیش از آنکه فرصت کند معنای زندگی را بفهمد اینگونه ساده می‌میرد به این نتیجه رسید که حتی ایمان به تکامل و پیشرفت و به‌نوعی چنگ زدن به جایی برای ادامه زندگی تا چه اندازه می‌تواند در مقابل این مساله، کوچک و مضحک باشد.

پرسش‌های فلسفی تالستوی بعد از ازدواجش شدت گرفت و پرسش‌های ساده‌ای که ممکن از از ذهن هر انسانی گذر کرده باشد، مانند اینکه دلیل زندگی چیست؟ برای چه باید زندگی کرد؟ یا اصولا زندگی آیا دارای معنایی هست یا خیر؟ این پرسش‌های به ظاهر ساده او را وارد باتلاقی عمیق کرد. باتلاقی که هرچه در آن دست و پا می‌زد بیشتر فرو می‌رفت.

تالستوی حتی در رابطه با نوشتن و ترتبیب فرزندان خود هم به دلیل و توجیه منطقی نیاز داشت. حس می‌کرد تا وقتی که نداند برای چه باید کاری را انجام دهد نمی‌تواند به آن ادامه دهد. و او به قدری درگیر این پرسش‌های بی‌جواب شد که به کلی زندگی را بی‌معنا یافت و دریافت که زندگی چیزی جز یک فریب بزرگ و در نهایت نابودی مطلق نیست. و تا مرز خودکشی نیز پیش رفت. تولستوی در بخشی از کتاب اعتراف می‌کند که تمام ابزار خطرناک را از خود دور می‌کرده تا مبادا وسوسه شود خودش را بکشد. چراکه حس می‌کرده هرلحظه ممکن است دست به چنین کاری بزند.

و آنگاه من، این انسان خوشبخت، ریسمانی را از اتاقی که هر شب موقع درآوردن لباس در آن تنها بودم بیرن بردم تا خودم را از میله‌ی بین کمدها دار نزنم. و دیگر با تفنگ به شکار نمی‌رفتم تا وسوسه نشوم که به طریقه‌ای بسیار راحت خودم را از زندگی خلاص کنم. (کتاب اعتراف – صفحه ۳۶)

در بخشی از این کتاب، تالستوی به افسانه‌ای شرقی اشاره می‌کند و آن را به زندگی بشر ربط می‌دهد. طبق این افسانه، انسان در حال فرار از دست درنده‌ای وحشی به درون چاهی می‌پرد. ولی در انتهای چاه اژدهایی در انتظار بلعیدن اوست. حال انسان نه جرئت بیرون آمدن را دارد، نه جرئت رها کردن خود در دهان اژدها. پس به ناچار به شاخه‌های اطراف چاه که موش‌ها در حال جویدنش هستند (نمادی از به پایان رسیدنِ وقت) چنگ می‌زد و خود را معلق نگه می‌دارد. هر دو سوی این راه تباهیست و انسان نیز این را خوب می‌داند. ولی در همین حال متوجه قطرات عسل روی شاخه می‌شود و با تقلا زباش را برای لیسیدن به عسل می‌رساند.

شاید زندگی همان چند قطره عسل حین معلق بودن ما بین دو مرگ مطلق باشد. و اما تولستوی انسان‌ها را در این شرایط سخت زندگی به چند دسته تقسیم می کند.

  • دسته اول بی‌خبرانند: کسانی که به دنبال حقیقت نیستند و عملا هم هیچ‌وقت نمی‌فهمند زندگی بی‌معناست.
  • دسته دوم لذت‌جویانند: کسانی که با آگاهی از بی‌معنا بودن زندگی سعی می‌کنند این پوچی را نادیده بگیرند و از همین قطره عسل پیش رو لذت ببرند.
  • دسته سوم را نیرو می‌داند: کسانی که توانایی این را دارند تا به این شوخی و بازی مضحک پایان دهند.
  • دسته چهارم ضعف نام دارد: کسانی که با وجود آگاهی از بی معنایی زندگی جرئت و جسارت پایان دادن به آن را ندارند. پس ادامه می‌دهند.

تالستوی اعتراف می‌کند که خودش در دسته چهارم قرار گرفته است درحالی که تمام عطش را برای قرارگیری در دسته سوم دارد. او دیگر قادر نیست چشمش را به واقعیت مرگ که مانند دهان اژدها منتظر اوست ببندد یا موش‌هایی را که شاخه‌های اطراف او را می‌جوند و گذر زمان را نشانش می‌دهند نادیده بگیرد، پس عسل دیگر به دهان او شیرین نیست.


کتاب اعتراف اثر تالستوی

تصویری که از تالستوی می‌توان در این برهه تلخ ارائه داد تصویر پیرمردی رکب خورده در میانه راه است، که برگشته و پشت سرش و مسیری که آمده را نگاه می‌کند. و حس می‌کند که تمام طول راه را اشتباه آمده است. از دیدش، کسی که او حتی به وجودش اعتقادی هم ندارد، او را به زمین فرستاده، تا اینجای راه تقلای او را برای زندگی، زنده ماندن، و بهتر شدن تماشا کرده، و حالا که او در اوج زندگی‌اش، بر فرازِ این قله به بی‌معنایی و حقارتش پی برده، آن تماشاگر، دارد به ریشش می‌خندد. او به یکباره حس می‌کند تمام اعمالش محو و نابود خواهند شد. و بزرگ‌ترین دغدغه و پرسش اساسی خودش را این‌گونه مطرح می‌کند:

آیا در زندگی من معنایی هست که با مرگی که به طور حتم در انتظار من است از میان نرود؟ (کتاب اعتراف – صفحه ۴۴)

او برای یافتن پاسخ به دنبال هر علمی می‌رود. علوم تجربی و انتزاعی را ناقص می‌بیند و فلسفه را نیز علمی می‌داند که فقط پرسش‌ها را پیچیده‌تر می‌کند که جواب هر پرسشی را به پرسشی دیگر بدل خواهد کرد. و در نهایت جواب تمام این پرسش‌ها چیزی نخواهد بود جز «نمی‌دانم».

جستجو در فلسفه کسانی چون سقراط، شوپنهاور، سلیمان، بودا و… نه تنها جوابی را برای تالستوی در پی نداشت بلکه او را در این ورطه سرگردان‌تر ساخت. و او کم کم به این نتیجه رسید که نباید به دنبال معنای زندگی و امید در لابلای مردمی بود که خود ناامیدند! بلکه باید آن را در میان مردم ساده‌ای جستجو کرد که به معنای واقعی زندگی می‌کنند. تولستوی بزرگ‌ترین واقعیتی را که در این راه شناخت این بود که دانش به زندگی معنا نمی‌دهد، بلکه معنا را از آن می‌گیرد. برای معنا دادن به زندگی به تنها چیزی که انسان نیاز ندارد دانش است. به‌نوعی انسان‌ها تنها از از یک نوع دانشِ بی‌عقلی به معنای زندگی می‌رسند و آن چیزی نیست جز «مذهب». عقل معنای زندگی را نفی می‌کند و مذهب عقل را!

این تناقض هرچند که باعث بهم ریختگی تالستوی شد ولی حاضر شد از شرِ عقل به مذهب پناه ببرد. او حاضر بود هر دینی را بپذیرد به شرطی که به او ایمانی راستین و دلیلی واقعی برای زندگی ببخشد. ولی بعد از کمی جستجو و تحقیق در مذهب‌های متفاوت می‌دید چیزی که این مذاهب از ایمان ارائه می‌دهند نه تنها معنایی به زندگی نمی‌بخشد بلکه آن‌را تیره‌تر نیز می‌کند. این نوع ایمان انسان‌ها را از زندگی رهایی نمی‌بخشد و هراس مرگ را از آنها نمی‌گیرد بلکه اتفاقا ریشه‌اش بر پایه همین ترس‌ها بنا شده است. پس این ایمان به‌نوعی تنها نقش یک مسکن را در زندگی دردمندانه دارد و واقعی نیست.

پس تالستوی نه با نزدیک شدن به مذهب به طور مطلق، بلکه با نزدیک شدن به بعضی از انسان‌های ساده دلِ مومن، ایمان واقعی را در قلبشان کشف می‌کند. او با زندگی در کنار این مردان ساده درمیابد که ایمانی که در دل دارند به حدی قوی و واقعیست که باعث می‌شود بتوانند هرگونه رنجی را در زندگی تاب بیاورند. مرگ و هرآنچه که از دید ما شر و باطل است را خیر ببینند و با آغوشی باز به دور از هر نوع هراسی، پذیرای زندگی با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش باشند. رنج‌هایی که این مردم متحمل می‌شدند و خم به ابرو نمی‌آوردند کم کم در تالستوی نوعی نفرت و انزجار از طبقه اجتماعی مرفه خودشان پدید آورد.

طبقه اجتماعی خودشان، کسانی که با وجود نداشتن هیچ مشکلی باز هم توان خوشبخت بودن را نداشتند، در حالی که در همان حین، کسانی فرو رفته در منجلاب مشکلات عمیقا می‌توانستند احساس خوشبختی کنند و پذیرای بار سنگین زندگی بر دوششان باشند. در واقع وفوری که مردم طبقه خوب در آن زندگی می‌کنند انسان را از شناخت و درک شیره و ذات زندگی محروم می‌کند.

این‌ها همه باعث شد تا تالستوی سعی کند از طبقه اجتماعی خودشان فاصله گرفته و به زندگیِ واقعی‌تر و ذاتِ اصیل زندگی نزدیک شود.

تالستوی پیش روی ما اعتراف می‌کند که در تمام این مدت پرسش و حتی پاسخش اشتباه نبوده بلکه سبک و شیوه شخصی خودش بیراه بوده است. او می‌پذیرد که طبیعتا برای کسی که زندگی‌اش باطل است، پاسخی جز باطل و پوچ موجود نیست.

او می‌پرسیده زندگی چه معنایی دارد؟ و پاسخش این بوده: شر و باطل. غافل از اینکه طبیعتا زندگی او، زندگی بنده امیال همیشه باطل است. و این مساله‌ای مربوط به اوست، نه بشر. پس نمی‌توان آن را به همه‌چیز و همه‌کس تعمیم داد.

دریافتم اگر بخواهیم درباره زندگی بشر بیندیشیم و حرف بزنیم، باید درباره زندگی بشر بیاندیشیم و حرف بزنیم و نه درباره‌ی زندگی چند انگلِ زندگی. (کتاب اعتراف – صفحه ۸۹)

در نهایت تالستوی هم خودش به این نتیجه می‌رسد و هم ما را به این نتیجه می‌رساند که ابتدا باید زندگی کرد تا معنای آن را شناخت. نه اینکه ابتدا به دنبال معنا یا بهانه‌ای برای زندگی بود. خلاصه اینکه برای شناخت معنای زندگی تنها کاری که باید کرد زندگی کردن است. باید با ذات زندگی درآمیخت تا آن را شناخت، به دور از هر نوع دانش و علم عمیقِ فلسفه.


هرکسی که در چاه این زندگی افتاده باشد، برای به دام نیفتادن در دهان اژدهایی که آن پایین منتظر اوست حاضر است به هرچیزی که دم دستش می‌رسد چنگ بزند تا معلق بماند.

تالستوی هم که گویی در باتلاقی عمیق هرلحظه پایین‌تر کشیده می‌شد، به ناچار برای بیشتر فرو نرفتن در این منجلاب، به مذهب چنگ می‌زند. گفتنش برایم سخت است اما او، تسلیم می‌شود و اجبارا سر خم می‌کند. طبق گفته خودش، او مجبور بود که به چیزی ایمان بیاورد، وگرنه بی‌شک کارش تمام بود.

آخر من به این دلیل به ایمان روی آورده بودم که غیر از ایمان، هیچ‌چیز، مطلقا هیچ‌چیز نیافته بودم جز فنا. به همین دلیل کنار گذاشتن این ایمان برایم ممکن نبود، و من سر فرود آوردم. و در روحم احساسی که به من کمک کرد این تجربه را از سر بگذرانم. و این احساس، احساسِ تسلیم بود و کوچک کردنِ خود. تسلیم شدم. (کتاب اعتراف – صفحه ۱۰۸)

در مجموع می‌توان گفت خواندن این کتاب نه تنها مفید، بلکه برای کسانی که ادبیات تالستوی را دنبال می‌کنند ضروری است. حتی هرچقدر هم که از اعتقادات شخصی ما دور باشد یا به‌نوعی قبول و باور تسلیمِ نهایی تالستوی برایمان سخت باشد، باید این کتاب را بخوانیم تا ریشه اعتقادات ساخته شده تالستوی و نوسانات بین شک و ایمانش که در اثار او مشهود است را عمیقا بشناسیم و درک کنیم.

 

کتاب اعتراف اثر لف تالستوی

جملاتی از متن کتاب اعتراف

آنهایی که آشکارا به مسیحیت ارتروکس باور داشتند یا دارند اکثرا افراد ابله، بی‌رحم و بی‌اخلاق هستند که خودشان را بسیار مهم می‌پندارند. درحالی که عقل، شرافت، یکرنگی، بلندنظری و اخلاق اکثرا نزد افرادی به چشم می‌خورد که خود را بی‌ایمان می‌دانند. (کتاب اعتراف – صفحه ۱۶)

حتی آرزوی دانستن حقیقت را هم نداشتم، زیرا حدس می‌زدم این حقیقت در چه نهفته است. حقیقت آن بود که زندگی بی‌معناست. گویی می‌زیستم و می‌زیستم. می‌رفتم و می‌رفتم و به پرتگاهی نزدیک می‌شدم و به روشنی می‌دیدم پیش رویم چیزی جز نابودی نیست. (کتاب اعتراف – صفحه ۳۵)

اعمالم هرگونه که باشند، همگی از یاد خواهند رفت، کمی دیرتر یا زودتر، و از خود من هم چیزی باقی نخواهد ماند. چگونه انسان می‌تواند این را نبیند و زندگی کند. این است که مایه شگفتی است! فقط تا زمانی می‌توان زندگی کرد که مستِ زندگی بود. ولی به محض آنکه هشیار می‌شوی دیگر نمی‌توانی نبینی که همه اینها فقط فریب است. آن هم فریبی ابلهانه! مسئله دقیقا همین است که حتی هیچ چیز خنده دار و رندانه‌ای هم نمی‌توان در آن یافت، فقط بلاهت است و بی‌رحمی. (کتاب اعتراف – صفحه ۳۸)

هرقدر به من بگویید: تو نمی‌توانی به معنای زندگی پی ببری، فکر نکن، زندگی‌ات را بکن. دیگر نمی‌توانم این کار را انجام دهم، زیرا در گذشته بیش از حد این کار را کرده‌ام. اکنون دیگر نمی‌توانم شب و روز را نبینم که می‌دوند و مرا به سوی مرگ می‌برند. من فقط همین یک چیز را می‌بینم، زیرا همین یک چیز حقیقت است. بقیه همه فریب است. (کتاب اعتراف – صفحه ۴۰)

من باید معنای زندگی‌ام را بشناسم و دانستن اینکه زندگی من بخشی از بینهایت است، نه تنها به آن معنا نمی‌دهد، بلکه هرگونه معنای محتمل را نیز از آن می‌گیرد. (کتاب اعتراف – صفحه ۵۴)

به خودم می‌گفتم: زندگی شری بی معناست. در این تردیدی وجود ندارد. ولی من زندگی می‌کردم، هنوز زندگی می‌کنم، و تمام بشریت هم زندگی می‌کرد و می‌کند. چطور ممکن است؟ وقتی بشریت می‌تواند زندگی نکند، برای چه زندگی می‌کند؟ مگر می‌شود گفت که فقط من و شوپنهاور این قدر عاقلیم که به بی‌معنایی و شر زندگی پی برده‌ایم؟ (کتاب اعتراف – صفحه ۶۸)

هیچ‌کس جلوی من و شوپنهاور را نمی‌گیرد که زندگی را نفی نکنیم. ولی در آن صورت به جای تحلیل و استدلال باید خودت را بکشی. اگر از زندگی خوشت نمی‌آید، خودت را بکش. اگر زندگی می‌کنی و نمی‌توانی معنای زندگی را دریابی، پس به آن پایان بده، نه آنکه در این زندگی چرخ بزنی و داد سخن بدهی و کاغذ سیاه کنی که زندگی را درک نمی‌کنی. (کتاب اعتراف – صفحه ۶۹)

هنگامی که به جمع محدود همسن و سالان خودم می‌نگریستم، فقط کسانی را می‌دیدم که درکی از پرسش من نداشتند، یا پرسش را درک می‌کردند و آن را با سرمستی‌های زندگی در خودشان خفه می‌کردند. (کتاب اعتراف – صفحه ۷۱)

شناخت حقیقت فقط به وسیله زندگی امکان پذیر است. (کتاب اعتراف – صفحه ۹۳)

مشخصات کتاب

  • عنوان: اعتراف
  • نویسنده: لف تالستوی
  • ترجمه: آبتین گلکار
  • انتشارات: گمان
  • تعداد صفحات: ۱۲۳
  • قیمت چاپ چهارم – سال ۱۳۹۳ : ۱۲۰۰۰ تومان